گل از عذار تو چیدن ز من نمی آید


چه جای چیدن دیدن ز من نمی آید

چو سطحیان به کف از بحر گوهر قانع


به غور حسن رسیدن ز من نمی آید

اگر ز بی پروبالی به خاک بندم نقش


به بال غیر پریدن ز من نمی آید

دلم سیه چو دل شب ازان بود که چو صبح


نفس شمرده کشیدن ز من نمی آید

اگر به تیغ مرا بندبند پاره کنند


ز یار و دوست بریدن ز من نمی آید

در آتشم که چو آب گهر ز سنگدلی


به کام تشنه چکیدن ز من نمی آید

من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم


کز آشیانه پریدن ز من نمی آید

نظر به صبح ندارد سیاه بختی من


الف به سینه کشیدن ز من نمی آید

برای صید مگس در خرابه دنیا


چو عنکبوت تنیدن ز من نمی آید

نیم ز دل سیها کز قلم خورم روزی


زبان مار مکیدن ز من نمی آید

ازان ز کام جهان آستین فشان گذرم


که پشت دست گزیدن ز من نمی آید

عطیه ای است که چون خار بر سر دیوار


به پای خلق خلیدن ز من نمی آید

به استقامت من شاخ میوه داری نیست


به زیر بار خمیدن ز من نمی آید

غبار خاطر آب حیات نتوان شد


به زیر تیغ تپیدن ز من نمی آید

مگر رسد به سرم یار بیخبر ورنه


چو پای خفته دویدن ز من نمی آید

اگر چه تخم مرا برق ناامیدی سوخت


به این خوشم که دمیدن ز من نمی آید

چو سیل تا نکشم بحر را به بر صائب


عنان شوق کشیدن ز من نمی آید